ما مانده‌ایم با تمام امیدهایمان

وحید قرایی
وحید قرایی

سال هفتادونه بود... برای دومین بار درس آزمایشگاه مقاومت مصالح را افتاده بودم. به مهندس ضیایی که استاد آن درس بود و بسیار برای من عزیز و همچنان دوست‌داشتنی است گفتم دیگر نمی‌خواهم به تحصیل در رشته مهندسی عمران ادامه دهم. شاید تصور کرد شوخی می‌کنم... گفت تو که فولاد و بتن را پاس کرده‌ای چرا...؟

روزهای بعد به آموزش دانشگاه کرمان رفتم و تمام شد. دلم نمی‌خواست بازنده مطلق تحصیلاتم باشم. مهندس بشو نبودم. استعدادش را نداشتم. به خودم دروغ نگفتم.

همان روزها امکان رفتن به مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه‌ها برای آموختن روزنامه‌نگاری را یافته بودم. به مرحوم پدر گفتم و رفتم... ماه‌هایی بعد که برای تسویه‌حساب به دانشگاه سر زدم مهندس ضیایی را دیدم. گفت اگر نمره پاس شدن به تو می‌دادم شاید الآن همین‌جا درست را می‌خواندی و مدرکت را می‌گرفتی. گفتم: شاید، خوب شد که نمره شما تصمیمم را قطعی کرد. نمی‌خواهم دیگر به این موضوع فکر کنم و این اتفاق برایم تمام شده است. شاید سال‌هایی بعد بابت همین موضوع برایم اسطوره باشید!

احساس می‌کردم برای به دست آوردن چیزی که خیلی بیشتر دوستش دارم چاره‌ای جز از دست دادن چیزهایی دیگر را ندارم حتی اگر بیش از صد واحد از درس‌هایم را در رشته مهندسی عمران گذرانده باشم...

سال‌ها از آن روز گذشته... میان‌سالی زمان خوبی برای فکر کردن به گذشته است. پشیمان نیستم برای بعضی از دست دادن‌ها چون بدون آن، خیلی چیزهای دیگر به دست نمی‌آمد. شاید مدرک مهندسی عمران را در آن روزها از دست دادم اما چیزهایی به دست آوردم که بدون آن از دست دادن، ممکن نبود. روزنامه‌نگاری را یاد گرفتم و حقوق خواندم. مدت‌ها خبرنگار بودم که حرفه‌ی رویایی من بود و توانستم وارد حرفه‌ی وکالت بشوم که وقتی نوجوان بودم، آرزوی مادربزرگم بود برای من آن هم در زمانی که نمی‌دانستم وکالت چیست! بیش از این‌ها کلی آدم به زندگی من آمدند که ممکن نبود در مسیرهای دیگر آن‌ها را ببینم و با آن‌ها همراه شوم. حتی همان‌ها که در دانشکده‌ی مهندسی با هم رفیق شدیم و انجمن علمی و سیاسی و کلوپ رفاه دانشکده را ساختیم، سرمایه‌ای بزرگ بودند و جزو بهترین خاطراتم. دیگر قبول کرده‌ام هر از دست دادنی باختن و تهی شدن نیست و هر به دست آوردنی، تو و آینده را ضمانت نمی‌کند. گاهی از دست دادن، عینِ به دست آوردن است و جهان ما گویی مأمن داد و ستدی همیشگی...

این‌ها را برای این گفتم که بگویم ماهایی که در ایران مانده‌ایم نه دست در دست نامیدی که همیشه کاری برای انجام داریم که قرار نباشد خود را بازنده‌ی مطلق داستان زندگی ببینیم. هر گوشه‌ای از این خاک که کاری برای زیستن بهتر خودمان و دیگرانی انجام داده‌ایم دستاوردی ساخته‌ایم که باید به آن ببالیم چه اینکه ریشه‌های ما اینجاست و شاخه‌ها و برگمان و اگرچه زمستان‌‌های سختی گذرانده‌ایم باز هم برایمان بهارهایی بوده است و رویش‌هایی و بودن‌های برای ساختن. ایران را دوست می‌داریم و امید روزهای بهترش را و تلاش‌هایی که اگر هم ناکام بمانند پیام‌هایی خواهند بود برای دیگرانی که آن‌ها هم قصد ماندن و ساختن دارند... آری... ما مانده‌ایم با تمام امیدهایمان برای گذر از تاریکی و زمستان...

چراغ خود بیفروز

حکیمه کارنما
حکیمه کارنما

سكانس اول مهر ٨٣ تهران، خیابان شریعتی، نرسیده به پل رومی

عصبانی از اتفاقات صبح و شلوغی و ترافیک فقط در دلم می‌گویم کمی دیگر تحمل کن به‌زودی راحت می‌شوی. از تاکسی پیاده می‌شوم. چند لحظه بعد ... وكیل دفتر مهاجرت: خانم فقط نتیجه آیلتس را به دستم برسانید تا پروسه درخواست ویزا را شروع کنیم. من به جای آسانسور پله‌ها رو یكی دو تا پایین آمدم از خوشحالی و می‌روم تا به مامان زنگ بزنم و بگویم تمام!! امامامان! صدای مامان را كه می‌شنوم گویی به ته یك دره پرتم می‌شوم؛ رویم نمی‌شود هیچی بگویم و دنیایی فكر در سرم می‌پیچد و سریع منصرف می‌شوم.

وارد خیابان که می‌شوم یک تیم حرفه‌ای حفاری با لباس کاملاً یك دست كنار اتوبان گمانه حفر می‌کردند و یک نفر تیم را دلسوزانه رهبری می‌کرد. دلم از دیدن این صحنه‌ها لرزید اما چرا؟ چه حس دوگانۀ بدی! فوری فكرم را عوض كردم.

سكانس دوم ٢٠ مهر

نتایج استخدام را گرفته‌ام. قبول شدم و قرار شده در یک شركت خوب واقع در امیرآباد شمالی کارم را شروع کنم. از تقاطع جلال سربالایی تا نزدیکی‌های انرژی اتمی پیاده می‌روم و تمام فكرم مشغول این است، من كه می‌خواهم مهاجرت كنم چرا جای یك نفر دیگر را اشغال كنم و با خودم زمزمه می‌کنم «می‌روی انصرافت را اعلام می‌کنی، نگران نباش». وارد شركت می‌شوم و خیلی سریع از گفتن پشیمان می‌شوم و با خودم می‌گویم حالا كمی صبر كن.

توسط سوپروایزر معرفی می‌شوم به بخش مقاومت مصالح با یك سری از بچه‌های ارشد راه و ترابری از دانشگاه‌های معتبر هم‌اتاق هستم. هر کدام یک پایان‌نامه بسیار کاربردی را در دستور کار دارند که در آزمایشگاه با جدیت و البته عجله می‌خواهند به سرانجام برسانند؛ اما می‌خواهند مهاجرت كنند. انگار ته دلم خالی می‌شود باز هم سعی می‌کنم عجله نكنم و می‌روم پشت میزی كه برایم در نظر گرفته شده می‌نشینم و سوپروایزر كار را توضیح می‌دهد و من را توجیه می‌کند كه چگونه انجام آزمایشات آسفالت را شروع کنم.

در همان ابتدای کار نتایج آزمایشات قیر را وارد سامانه می‌کنم و خیلی لذت‌بخش است كه می‌توانم ایراد كار را شناسایی و صاحب‌نظر باشم كه چگونه مشكل این قیر را حل كنم. حالا یك ساعت گذشته و من غرق در افکارم هستم كه آیا من به شوك عاطفی حاصل از رفتن فكر کرده‌ام؟ آنجا به همه دغدغه‌های من اهمیت می‌دهند. به بعد اجتماعی چه؟ آنجا چقدر طول می‌کشد تا من بدانم مسیر الف به ب چه نوع قیری لازم دارد تا آسفالت بهتری برایش طراحی کنم؟ اصلاً اهمیت دارد؟ سریع خودم را از خیال خارج می‌کنم و می‌گویم شش ماه با همسر تلاش کرده‌اید كه به این نقطه برسید، از شرایط هم خیلی راضی نیستید و حالا فقط یه گام مانده به رفتن چه در سرت می‌گذرد؟ راستش! نمی‌دانم چرا الآن در گام آخر عمیق‌تر به مهاجرت نگاه می‌کنم؟ همه چیز در ذهنم غوطه‌ور شده است از مسیر آسفالته سیرجان -قطروئیه كه قرار است با قیر جدید پلیمری كار شود و من می‌خواهم همان‌طور رهایش كنم و بروم. از تست باربری كالیفرنیا همكارانم كه تا بخش اول راه را رفته‌اند و می‌خواهند تا همین‌جا بی‌خیالش شده و برود. مطالعات ژئوتكنیك برج فلان و نقشه پهنه‌بندی نوع قیر برای راه‌ها، همۀ متخصصان و محققینش به فکر مهاجرت‌اند. فکر می‌کنم به آن کارزاری که راه انداخته‌ایم بابت گرفتن حضانت فرزند برای مادر با یک میلیون امضا! آن تیمی که به شکل NGO راه انداخته‌ایم و به خاطرش هر جمعه صبح بخشی از مسیر رودخانه جاجرود را پاکسازی کرده‌ایم.

سكانس سوم ٢ آبان ٨٣ فلكه دوم تهران‌پارس كافه جلو خانه

با استرس رو به همسر می‌گویم، «من یک تصمیم بزرگ گرفته‌ام و حال خوبی هم ندارم در این رابطه اما تو اختیار داری هر مسیری كه دوست داری انتخاب كنی! من نمی‌آیم، یعنی نمی‌توانم.» به خانواده‌ام فكر می‌کنم و به مسیر بزرگراه جلال تا شركت، به آسفالتی كه نیاز به ترمیم دارد، به نتیجه قیر پلیمری كه اگر خوب جواب بدهد صد كیلومتر راه با آن آسفالت خواهد شد و بعد به تمام كارشناس ارشدهایی فكر می‌کنم كه سودای رفتن و گرفتن دکترا را در آن سوی مرزها دارند. فردا صبح با همه مفصل صحبت می‌کنم و می‌گویم لطفاً بیشتر فكر كنید برای ماندن یا نماندن! مسئله این است!

سكانس چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ فرودگاه

خواهرم مهاجرت كرد و رفت بعد از فراز و نشیب‌های زیاد و بماند كه چقدر خداحافظی تلخ بود ولی الآن كه بررسی می‌کنم می‌بینم خوشحالم كه نرفته‌ام وطن و ریشه را هیچ جا نمی‌توانی لمس كنی.

سكانس آخر- دعوت یك دوست به نوشتن!

صد كیلومتر راه آسفالته به سیصد كیلومتر هم رسید. پهنه‌بندی انجام شد. آن برج ساخته شد. حضانت گرفته نشد ولی اینک هزاران هزار مادر بیدار شدند که اكنون می‌توانند آگاهانه‌تر زندگی کنند. مسیر جاجرود هنوز همنیاز به پاكسازی دارد.

اما من مانده‌ام ما مانده‌ایم و زیر لب زمزمه می‌کنم تو یكی نه ای هزاری تو چراغ خود بیفروز

خس و خاشاک شویم برای ایران

فاطمه امام بخش
فاطمه امام بخش

از گرما به خانه پناه آوردم اما برق نیست. به نظر می‌آید یک ساعتی باشد که برق رفته است. اینجا برق که می‌رود آب آپارتمان هم قطع می‌شود. همین‌طور که سعی می‌کنم خودم را با بادبزن خنک کنم به آن کودکی که در یک روستای دور افتاده در مناطق گرمسیری گیر افتاده است؛ فکر می‌کنم. جایی که آب و برق داشتن برایشان استثنا شده است و نداشتن آب و برق یکی از هزار مشکلشان است. نه آبی است، نه برقی و نه رسانه‌ای که بدانند زندگی معمولی این نیست. شاید بتوان گفت بزرگ‌ترین مشکلی که دارند؛ ناآگاهی است. ناآگاهی و نداشتن راهی برای آگاه شدن.

به هر حال مملکت گل و بلبل است و به قول آن دیالوگ معروف فیلم کمال‌الملک «همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید». بعضی‌هایمان رفتند. رفتند و با تحمل غم غربت خودشان را از این دست مشکلات غیرمعمول نجات دادند. بعضی‌هایمان هم ماندیم. ماندیم چون نمی‌توانستیم برویم. بعضی به خاطر مسائل مالی، بعضی به جهت حب وطن و برخی ترس یا حتی وابستگی و دلایل شخصی دیگر ماندیم.

حالا که ماندیم یا باید بسوزیم یا بسوزیم و بسازیم. حتی اگر به‌اجبار مانده‌ایم لازم است که بسازیم. باید یک کاری برای آیندگان انجام بدهیم. هرچند کوچک و با تأثیری اندک باشد. تأثیرش هرچقدر هم کم باشد اثر مثبت خودش را می‌گذارد. مثل همان اثر پروانه‌ای معروف که پروانه در حالی بال می‌زند و طوفانی در جای دیگر به پا می‌خیزد.

یک نفر خشت بر روی خشت بگذارد، یکی‌مان نقاشی خانه ساخته شده را بکشد و آن یکی آوازی سر دهد و شوقی را در دل دیگران زنده کند. یکی‌مان دیو سپید پای در بند را رها کند و آن یکی درختی لب جویی بنشاند. به نظر باید دست به دست هم داد تا این وطن وطن شود و وطن را هم دست‌های خالی ما می‌سازند و شاید آیندگان بیش از ما در ساختنش مؤثر باشند. ساخته شدن به دست آن‌ها هم با تزریق آگاهی صورت می‌گیرد. ما در قبال آگاهی آیندگان وظیفه داریم و آیندگان در قبال نسل بعدی خودشان. آگاهی نه بدین معنی که بلندگو بر دست بگیریم و شروع کنیم به تلقین یا که همه را به یک صراط مستقیم هدایت کنیم. اثر همان اثر کپثک (اثر کوچک) است که اگر پدری به‌موقع حقوقش را بگیرد؛ ممکن است یک روز زودتر تأثیر مثبتش را بر روی زندگی فرزندش بگذارد. اگر آن جاده خرابه ساخته شود یک زودتر به دست آن کودک روستایی کتابی برسد تا حتی با یک جمله عاشق کتاب خواندن شود. یا اگر آب و برقشان تأمین شود؛ دورشان شلوغ‌تر شود. دانستن یک مسئله شاید بتواند جلوی ازدواج زودهنگام کودکی را بگیرد و اگر رسانه‌ها گسترده‌تر عمل کنند و فیلتر نباشند دانش جمعی بیشتر شود. درست است که درست شدن خیلی چیزها از عهده ما خارج است اما مسلماً بخش کوچکی‌‌اش با دست‌های خالی ما امکان‌پذیر است. حالا که من نمی‌توانم دارویی نایاب را در اختیار جمعی بگذارم تا کمتر کسی وقتش را با درد روی تخت بیمارستان سپری کند؛ می‌شوم صدای جمعی که از این داروخانه به آن داروخانه به دنبال دارو هستند. حالا که من نوعی نمی‌توانم جلوی فقر را بگیرم وکیل آن نوجوانی می‌شوم که از سر گرسنگی دستش را به سرقت دراز کرده است.

کارهای کوچک را دست‌کم نگیریم مهم این است هدف چه باشد. هدف که مثبت باشد هدف که ساختن باشد وسیله کم‌کم مهیا می‌شود.

اکنون که چه به اجبار یا به اختیار مانده‌ایم باید خس و خاشاک شویم تا فرزندانمان این نهال‌های به ثمر ننشسته، ثمره‌شان میوه نوبرانه باشد تا مبادا درختی بی‌برگ شوند یا کبوتری بی‌بال پر باشند که با پای شکسته مهاجر این کشور و آن کشور‌شوند.

سرزمینم ایران

نادیا امین زاده
نادیا امین زاده

کارشناسی علوم تربیتی

سرشت سیری‌ناپذیر و کمال طلب در آدمی باعث می‌شود که همیشه در تلاش باشد تا به بهترین‌ها برسد خواه این رسیدن در یک مرتبه بالاتر شغلی باشد، رفاهی باشد، یا در فراهم کردن یک زندگی جوری که با رسیدن به هرمرتبه بالاتر باز می‌نشیند و فکر می‌کند که خب چرا فلان چیز را ندارم چرا فلان درجه شغلی را ندارم و …...

زمانی احساس می‌کند که ای کاش اجاره‌نشین نبودم و بعد از خرید یک خانه کوچک دوست دارد در خانه بزرگتری باشد و به همین منوال ادامه می‌دهد.

او به دنبال بهترین‌ها است و ناملایمات را تاب نمی‌آورد کاش در مورد سرزمینمان هم به دنبال کمال و بهتر شدن باشیم.

و اما مطلب این ماه در مورد ماندن و ساختن است اینکه بمانیم و سرزمینمان را بسازیم شاید اگر در قالب شعار دادن باشد خیلی از ما بتوانیم بگوییم ما می‌توانیم ما تلاش می‌کنیم چرا نشود می‌شود ما ایرانمان را می‌سازیم و…اما پای عمل که برسد چطور!

وقتی به سرزمینم نگاه می‌کنم آن را رنجور و ستم دیده می‌بینم در طول تاریخ سلسله‌ها و حکومت‌های زیادی آمدند و رفتند و هرکدام عمداً یا سهواً به پیکره آن ضربه زدند، قسمت‌های زیادی از ایران از دست رفت و آنچه باقی مانده آن‌قدر به خود رنج دیده که جز دستانی نوازشگر توان التیام دردها و زخم‌های آن را ندارد.

ایران امروز دربردارنده مردمی است که رنج فراوان دیده‌اند مردمی که شاید ناچار هستند به ماندن و ساختن و اگر توان مالی و شرایطش را داشتند شاید لحظه‌ای برای رفتن درنگ نمی‌کردند.

مشکلات اجتماعی، اقتصادی و مالی، بیکاری، تورم، گرانی و هزاران مشکل دیگر که سال‌هاست با آن خو کرده‌ایم و بار سنگین آن را به دوش می‌کشیم.

نه‌تنها مردم بلکه جای‌جای ایران از دریاها گرفته تا جنگل‌ها دستخوش ویرانی و نابودی است.

داشتم به این فکر می‌کردم که آیا فرزندان ما و نوادگانمان آیا شکوه و عظمت دریاها و طبیعت ایران را با حرف‌ها و خاطرات ما درک خواهند کرد!

زمانی که منِ نوعی، به ماندن و ساختن ایران فکر می‌کنم سخت می‌توانم چشم‌اندازی درخشان برای آینده آن تصور کنم. مردمی که ساعت‌ها کار می‌کنند تا فقط از پس مخارج زندگی روزمره خود برآیند و اگر یک روز نتوانند به دلیل بیماری و...کار کنند شب حتی توان خرید نان سفره خود را ندارند چگونه می‌توانند بنشینند و فکر کنند برای آباد کردن سرزمینشان چه باید بکنند!

اما در وجود همه ما انسان‌ها مقوله‌ای هست به نام امید، امید به بهتر شدن امید به تلاش کردن، امید به ساختن و یکجا ننشستن و دست روی دست نگذاشتن …آنچه مردم ایران را تا به امروز پایدار نگه داشته امید است...در قالب امید می‌توان برخاست می‌توان تلاش کرد و می‌توان از نو شروع کرد باید هرکس از خودش شروع کند و به‌اندازه سهم خویش برای سرزمینش تلاش کند و به همین منوال باید راه ادامه پیدا کند و این زنجیره پیش رود.

ایران سرزمین مادری ما با وجود تمام ناملایمات و رنج‌ها مهد پرورش بزرگان و اندیشمندانی بوده که در هیچ جای دنیا نظیر ندارند خاک این سرزمین به خون شهیدانی رنگین شده که تا نفس داشتند از آن دفاع کردند و سرزمینشان را تنها نگذاشتند.

در کنار تمام این ناملایمات و رنج‌ها با اسوه قرار دادن این اسطوره‌ها می‌توان امید را در دل‌ها زنده کرد و هرکس به‌اندازه سهم خود به جای ویرانی و رها کردن بماند بسازد و تلاش کند هر چند اندک…. اگر بنشینیم و صادقانه و روراست با خودمان خلوت کنیم خواهیم دید که بسیاری از ما حتی قدمی کوچک برای آبادی و بهتر شدن سرزمینمان برنداشته‌ایم.

با تلاش‌های کوچک شروع کنیم و امید داشته باشیم که همین تلاش‌های کوچک ما هزار بار بهتر از ناامید شدن و رها کردن است. به کودکانمان بیاموزیم که بجای فرار از سختی‌ها و ناملایمات زندگی بمانند و تلاش کنند و فردایی روشن را رقم بزنند.

در میان بازی سیاست

امیرحسین فدایی
امیرحسین فدایی

زمان زیادی طول نکشید که دریافتم این انتخابات مهم است؛ اما گویی تنها برای من مهم بود. از همان روزهای نخستین، گرایشِ گستردهِ مردم به عدم شرکت در انتخابات عیان بود. در گفت‌وگوهای بسیاری که با مردم داشتم، تناوب یک رویکرد و تسری جملاتی یکسان، ذهن تنبل اما همیشه بیدار مرا به خود معطوف داشت. در این یادداشت به بررسی دلایلی که مردم برای عدم شرکت در انتخابات بیان می‌کردند، پرداخته می‌شود.

«ما به این‌ها رأی نمی‌دهیم» با شنیدن این جمله به این فکر می‌کنم که «این‌ها» دقیقاً کی هستند؟ با آن خط‌کشی که در دست خیال دارند، چگونه می‌توان یک خط فرضی رسم نمود که یک سوی آن «این‌ها» هستند و سوی دیگر آن‌ها! با چه معیاری «این‌ها» را تعیین می‌کنند؟ اگر منظورشان از «این‌ها» مسئولان جمهوری اسلامی است، از چه منصب دولتی و حکومتی به بالا و از چه درجه نظامی به بالاتر در دسته «این‌ها» قرار می‌گیرد؟ تا چه اندازه می‌خواهید این خط را زاویه‌دار و انحنادار بکشید؟ سؤال بعدی و البته مهم‌تر این است که آن سوی خط که «آن‌ها» هستند شامل چه کسانی می‌شود؟ تنها سؤالی که می‌پرسیدم این بود که اگر تو به تنهایی اختیار تعیین شش نفر به‌عنوان نامزد منصب ریاست جمهوری داشتی، چه کسانی را انتخاب می‌کردی که هم زنده باشند و هم موجود؟ شما هم بپرسید، حتماً به جواب‌های جالب و البته بی‌جوابی‌های جالب‌تری مواجه خواهید شد.

«آزموده را آزمودن خطاست. مگر قبلی‌ها چه کردند؟» مردم دقیقاً منتظر چه واقعه‌ای بودند که برآورده نشده است. اگر منظورشان «توسعه» به تعریف جهانی آن بوده است که من و شما شاهد زنده وقایع دست‌کم این سی سال اخیر بوده‌ایم و به‌خوبی واقفیم که آن اتفاقات و آن توسعه مدنظر، چه مسیر سخت و سهمگینی دارد و چه چالش‌ها و مصائبی بر سر راه آن بوده است. مردم دقیقاً چه چیزی را آزموده‌اند که دوباره آزمودن آن را خطا می‌دانند؟ چه وهم و خیالی در ذهن داشتند که محقق نشده است. از میان روسای جمهوری که تا حدودی بر واقعیت زمین چشمانی بازداشتند، چه انتظار و چه شق‌القمری از خاتمی داشتند، هم او که کشور را با نفتِ بشکه‌ای بیست دلار اداره کرد؟ چه انتظاری از روحانی که با درایت برجامی را به سرانجام رساند و کشور را به مدت کوتاهی از شَّر تحریم رها ساخت، هرچند با اقبال سرنگون ترامپ مواجه شد؟ چه دستاوردی از این بالاتر برای هاشمی که تنها پس از هشت سال، کشور را از حالت جنگ‌زدگی خارج ساخت، کاری که عراق پس از سی سال هنوز نتوانسته است انجام دهد. اگر ازشان بپرسیم، تصورِ چه دگرگونی مشخصی دارند که محقق نشده است، چه پاسخ مشخصی خواهند داد؟

«ما در قالب جمهوری اسلامی رأی نمی‌دهیم» یا «ما در این خیمه‌شب‌بازی شرکت نمی‌کنیم» و باز سؤال شبیه سؤال قبلی مطرح می‌شود که در قالب چه حکومتی رأی خواهید داد؟ آن خیالات و آرزوهای شما چه مختصاتی دارد؟ و سؤال مهم‌تر اینکه برای همان آرزوها و خیالات چقدر حاضر هستید هزینه بدهید؟ و این خیمه‌شب‌بازی که به حق بازی است، اما یک بازی جدی! مثل فینال جام جهانی که البته یک بازی است، اما در برابر آن بازی، کدامین ساحت جدی است؟

و اما جمله‌ای که از همه جملات تناوب بیشتری دارد، «انتخاب بین بد و بدتر» است؛ و این جمله آهنگین که بسیار موافق اذهان تنبل ما شده است. همچون سایر عبارت سازی‌های ادیبان حزب توده که شعارهای گوش‌نواز ولی زندگی سوزشان، همچنان در گفتمان سیاسی ما رواج دارد. بی‌آنکه زحمتی به ذهن بدهیم و اندکی کنجکاوی کنیم و فارغ از هیاهوهای رسانه‌ها، سری از پنجره بیرون کنیم و ببینیم که این بد و آن بدتر، روزگار کنونی زندگی ما هستند. آن خوب و خوب‌تر در کدام نقطه دنیا وجود دارند که نمی‌آیند و ما را به سعادتی که ژن سترگ ایرانی و آریایی سزاوار آن است، برسانند؟ کدام انتخابات دنیاست که نتوان این بد و بدتر را بدان تسری داد؟

«همیشه همین کار را می‌کنند که ما از ترس آن یکی به دیگری رأی بدهیم» می‌پرسم چرا حاکمیت باید چنین کنند؟ می‌گوید برای اینکه مشروعیت‌اش تأمین بشود. می‌گویم تو واقعاً فکر می‌کنی که حاکمیت از آمار واقعی گرایشات مردم خبر ندارند؟ از طرف دیگر، آن چهارده میلیون نفری که به جلیلی رأی دادند، مردم نیستند؟ آن‌ها کی هستند؟

در تمامی این گفت‌وگوها سعی می‌کنم به آن زمینه فکری‌شان دسترسی پیدا کنم و شالودهِ این احساساتشان را پیدا کنم. تا به اینجا چنین گمان می‌برم که مردم تصویری و یا خاطره‌ای از یک کشور آباد و رو به توسعه در ذهنشان دارند که قبلاً بوده است و توسط مهاجمانی غصب گردیده است. آن غاصبان «این‌ها» نام دارند که ایرانیان را از آن لیاقت ذاتی و ژنتیکی‌شان محروم ساخته است. جوری از سرگذشت تاریخ کشور انتقاد می‌کنند، گویی فیلمنامه فیلمی دراماتیک را به نقد می‌کشند و توصیه‌هایی عالمانه به فیلمنامه‌نویس و کارگردانش می‌کنند. این تخیل باطل، دلایل و توضیحات زیادی می‌تواند داشته باشد که حتماً یکی از آن‌ها نقش رسانه‌ها است. در اینجا از یک برنامه مستند تلویزیونی بنام «تونل زمان» که مدتی از شبکه من و تو پخش می‌شد، اشاره می‌کنیم. در این برنامه، تصاویری از روزگار کشور، در پانزده سال منتهی به انقلاب اسلامی را نشان می‌داد. فیلم‌های آن برنامه البته مستندسازی حاکمیت وقت، برای تبلیغ دستاوردها و رویکردهایش بود. با فرض بر اینکه این مستند، همه واقعیت و هیچ‌چیز جز واقعیت را نشان نمی‌داد، نمایش آن فیلم‌ها در زمانه کنونی، تنها تأثیری از جنس حسرت در ذهن بیننده القا می‌کرد که منظور این یادداشت تحلیل همان احساس است. منظور شبکه من و تو از نمایش آن فیلم‌ها ارسال این پیام بود که ای مردم ایران، شرایط نرمال و طبیعی نیست، وضعیت عادی زندگی شما، کادیلاک سواری در خیابان‌های شمال تهران است، شما اکنون در یک وضعیت استثنایی و اضطراری زندگی می‌کنید؛ اما در واقع آن پانزده سال منتهی به انقلاب اسلامی، یک وضعیت و دوره استثنایی بود که درآمد سرشار نفتی به خدمت توسعه همه جانبه کشور درآمد؛ وگرنه، شرایط نرمال همین است که در آن قرار داریم. چه، وقایع نشان داده‌اند که تبعاتِ اجتماعیِ توسعهِ، در تاب و توان و تحمل مردم نیست. این سرگذشت دست‌کم دو بار در افغانستان تکرار شد، یک‌بار در دوره محمد ظاهر شاه و یک دور در زمان اشغال به‌وسیله آمریکا که نشان می‌دهد وضعیت نرمال، آن چیزی است که در اذهان مردم می‌گذرد. افغانستان واقعی دل در گرو طالبان دارد و این درس را آمریکایی‌ها پس از بیست سال هزینه فهمیدند.

آیا هرگز می‌شود واقعیتی را فارغ از تأثیر کلمات و روایت‌ها دید و لمس کرد؟ شاید پاسخ خیر باشد. واقعیت یا به‌عبارت‌دیگر وضعیت نرمال را بهتر می‌توان از گپ زدن‌های مردم و گفت‌وگوهای بازار و کوچه و خیابان دریافت. وضعیت نرمال را هرگز نمی‌توان در فیلمی که کارگردانی شده است دریافت. چیزی که «تونل زمان» نشان نمی‌دهد اذهانی است که در روند توسعه، دچار گیجی می‌شوند و با خواندن جزوه‌ای چهل‌صفحه‌ای، مجاهد و با خواندن جزوه‌ای دیگر، توده‌ای و با نشستن پای منبری، حجتی و فرقانی می‌شوند. تونل زمان تنها یک فیلم سینمایی است، نه بیشتر. این فیلم سینمایی و بسیاری دیگر، به همراه سخن‌پراکنی‌های متعدد رسانه‌ها و اشخاص متعصب، چه آنان که بر گردنشان چفیه است و چه کراوات، هدفی جز سربازگیری ندارد و مدام در حال تیز کردن شمشیر انتقامشان هستند. اینکه جمهوری اسلامی ایرادات و نقایصی دارد (که حتماً دارد) و بعضی از این نقایص از قضا بنیادین است، بدین نتیجه منتهی نمی‌شود که برای اصلاح آن باید بنیان‌کنی بشود. این سخن که آن سوی فروپاشی «فاجعه» است، ترساندن نیست، بلکه یک حقیقت محرز است؛ آن سوی فروپاشی صف‌های رفراندم نیست، آشوب است؛ آن سوی فروپاشی، دمکراسی نیست، هرج و مرج است؛ آن سوی فروپاشی «آزادی» نیست، سرنگونی بخت ملت است؛ و اگر می‌خواهید در آیینه‌ای خود را ببینید، بروید و دعواهای هزاره‌ها با پشتون‌ها و تاجیک‌ها ازبک‌ها را تماشا کنید؛ به همان اندازه بیهوده و به همان اندازه تحقیرآمیز. یک مثال عینی‌تر دیگر، رفتار هم‌وطنان خارج از کشور با مراجعین به سفارتخانه‌ها برای شرکت در انتخابات بود که چنان فحش کششان می‌کردند که لحظه‌ای از ذهنم گذشت که اگر اینان اسلحه به دست می‌داشتند چه می‌کردند. آن تصاویر و فیلم‌ها پیش‌نمایشی دیگر از فردای فروپاشی است. ترسیم و درکِ واقعیت، البته کار سهل و ساده‌ای نیست. تنها یک لحظه روایت جنگ ایران و عراق را از زبان صدام و نگاه طارق عزیز تصور کنید. پس این واقعیت کجاست؟

شاید گریزی نیست جز اینکه که بپذیریم واقعیتی جدا از آنچه که ما روایت می‌کنیم نیست. هرچه قصه‌گو قوی‌تر، داستانش مقبول‌تر، هرچه بلندگو بلندتر، لابد صادق‌تر، هرچه قصه‌اش جذاب‌تر لاجرم شنیدنی‌تر! و چاره‌ای نداریم جر اینکه شنونده حرفه‌ای‌تری باشیم. شاید اگر خودمان را به چشمان تیزبین و ترازوی منصف‌تری مجهز کنیم، بتوان آن قصه‌ای را که بیشترین منفعت را برای امروز خودمان داشته باشد، روایت کنیم. شاید بهترین راه این باشد که معیارهای مشخصی برای آن قسمت از مغزمان که وظیفه پذیرش انتخاب را دارد، تعیین کنیم.

و سخن آخر، اینکه ما چه بخواهیم و چه نخواهیم وسط این بازی سیاست هستیم. اساساً ما از لحظه تولد در میانه میدان سیاست هستیم. دگرباره اگر شنیدید کسی گفت «من با سیاست کاری ندارم» بگویید نداشته باش، در عوض سیاست به‌خوبی با تو کار دارد. در این بازی هر روزه ناچاریم از آن توهمات به سرعت خارج بشویم. باید بپذیریم که روحیات و مزاج مردمان جهان سوم و مخصوصاً خاورمیانه، چندان دمکراتیک نیست. باید بپذیریم که جملگی انسان‌ها، نسخه‌ای از یک صدام درون، یک قذافی درون و بندرت یک گاندی درون دارند. اصولاً جغرافیای این منطقه دمکراسی خیز نیست؛ و شاید باید از اینکه در ایران، سهمی به تقریب بیست الی سی درصد برای اراده مردم مقبول گردیده است را به عنوان یک دستاورد ارزنده بپذیرم که آن هم به مجاهدت علما و شهدا از جنبش مشروطه تا بدین روز محقق شده است. سهم مردم به عددی قریب به بیست سی درصد، نباید ما را به قبول حداقل سوق دهد، نه اینکه شکر گذار باشیم، بلکه فرصت‌طلب باشیم. فرصت‌طلب از این رو که از هر فرصتی برای تحقق آرزوهایمان استفاده کنیم؛ و در این مسیر، اتفاقات را به فال نیک بگیریم.

پیشگیری و درمان

علی بهشتی پور
علی بهشتی پور

در دنیای پیچیده و متغیر کسب و کار امروز، داشتن یک وکیل و مشاور حقوقی ماهر و باتجربه می‌تواند تفاوت بین موفقیت و شکست یک کسب و کار و یا شرکت را رقم بزند. از مشاوره در مورد ساختار قانونی گرفته تا حل اختلافات و مهم‌ترین آن‌ها جلوگیری از مشکلات حقوقی؛ نقش وکیل و مشاور حقوقی کسب و کار در حفظ و بهبود سلامت قانونی و مالی یک کسب و کار بسیار مهم است. در این نوشتار، به بررسی جامع نقش وکلای کسب و کار و چگونگی کمک آن‌ها به کسب و کارها می‌پردازیم.

در وهله اول یکی از مهم‌ترین خدماتی که یک وکیل می‌تواند به کسب و کارها ارائه دهد، تنظیم، نگارش و بررسی قراردادها است. قراردادها جزء ضروری هر کسب و کار هستند و باید به‌دقت تهیه و بررسی شوند تا حقوق و تعهدات هر دو طرف به‌وضوح مشخص شود. یک وکیل متخصص می‌تواند از مشکلات قانونی و مالی آینده جلوگیری کند و اطمینان حاصل کند که تمام مفاد قرارداد در عین رعایت انصاف و تعادل، به نفع کسب و کار موکل خود باشد. این قراردادها می‌تواند شامل انواع قراردادهای تجاری مانند خرید و فروش، اجاره، شراکت و حتی قراردادهای کار و پرسنلی کسب و کار باشند.

با توجه به پیشرفت و تغییر مسیر کسب و کارهای جدید که به سمت فضای مجازی و اموال فکری (غیرمادی) حرکت می‌کنند، وکلای متخصص در حوزه‌های تجارت الکترونیک و حقوق مالکیت فکری، می‌توانند به کسب و کارها کمک کنند تا از مالکیت فکری خود مانند علامت و نام تجاری، پتنت‌ها و اسرار تجاری، حق تألیف و غیره محافظت کنند و اقدامات لازم برای ثبت و حفاظت از این دارایی‌ها را انجام دهند. این کار می‌تواند از نقض حقوق مالکیت فکری و استفاده نادرست توسط دیگران جلوگیری کند.

وکیل متخصص می‌تواند به کسب و کارها کمک کنند تا از جرایم مالی و قانونی جلوگیری کنند. با بررسی و نظارت بر نحوه تنظیم و صدور اسناد تجاری مانند چک و سفته و همچنین فعالیت‌های مالی کسب و کار، وکیل می‌تواند نقاط ضعف و خطرات احتمالی را شناسایی کند و راهکارهایی برای جلوگیری از وقوع جرایم و یا مشکلات قانونی ارائه دهد. به صورت کلی مدیریت ریسک حقوقی یکی از مهم‌ترین وظایف وکلا در کسب و کارها است. وکیل می‌تواند با شناسایی و ارزیابی خطرات حقوقی، برنامه‌های مناسب برای مدیریت و کاهش این خطرات ارائه دهد؛ این اقدامات می‌تواند از خسارت‌های جدی مالی و اعتباری جلوگیری کند.

یک کسب و کار موفق، پس از پیشرفت و گسترده شدن فعالیت‌هایش معمولاً به فکر گسترش مجموعه خود نیز هست. راه‌اندازی یک شرکت نیازمند رعایت مقررات و قوانین خاصی است. وکیل و مشاور حقوقی متخصص می‌تواند به کارآفرینان و صاحبان کسب و کار در زمینه تأسیس و ثبت شرکت‌ها مشاوره دهند تا فرآیند تأسیس شرکت به سادگی و بدون مشکل قانونی انجام شود؛ زیرا در تأسیس شرکت تجاری نباید عجله کرد و صاحبان کسب و کار به محض تأسیس و ثبت شرکت با تکالیف قانونی مواجه می‌شوند که ممکن است تا پیش از آن با آن‌ها روبه‌رو نبوده‌اند.

یکی از موارد غیر قابل اجتناب در اداره و مدیریت کسب و کار، اختلافات و منازعات در کسب و کارها هستند. وکلا و حقوقدانان متخصص می‌توانند نقش مهمی در حل و فصل این اختلافات ایفا کنند؛ از طریق مذاکره، میانجی‌گری و در صورت نیاز، مراجعه به داوری، آن‌ها می‌توانند به کسب و کارها کمک کنند تا به یک راه‌حل مناسب و عادلانه دست یابند. این امر می‌تواند از هزینه‌های بالای دعاوی قضایی و از دست دادن وقت جلوگیری کند.

در صورت عدم حل و فصل اختلافات از طرق مذکور و در صورتی که کسب و کار با یک دعوی قضایی مواجه شود، وکیل متخصص می‌تواند نقش مهمی در دفاع از حقوق کسب و کار و یا شرکت ایفا کند. از تهیه دفاعیات تا حضور در جلسات دادگاه و مذاکره با طرف مقابل، وکیل می‌تواند به کسب و کار کمک کند تا بهترین نتیجه ممکن را در دعوی قضایی به دست آورد؛ این امر نیز می‌تواند از خسارت‌های مالی و اعتباری جدی جلوگیری کند.

در نهایت، وکیل و مشاور حقوقی متخصص در زمینه حقوق کسب و کار نقش حیاتی در موفقیت و پایداری کسب و کارها و یا شرکت‌ها ایفا می‌کند. با ارائه مشاوره‌های حقوقی دقیق و کارآمد، تنظیم و بررسی قراردادها، اطمینان از تطابق فعالیت‌های کسب و کار با قوانین و مقررات، مدیریت و حل و فصل اختلافات، وکلای متخصص می‌توانند به کسب و کارها کمک کنند تا در محیط پیچیده و متغیر اقتصادی امروزی به بهترین نحو ممکن عمل کنند. با داشتن یک وکیل و مشاور حقوقی متخصص و حرفه‌ای و به عبارتی سرمایه‌گذاری در خدمات حقوقی، می‌تواند به معنای واقعی کلمه به معنای حفاظت از سرمایه‌گذاری‌ها، کاهش ریسک‌ها و افزایش فرصت‌های رشد و توسعه یک کسب و کار و شرکت تجاری باشد.

به خودِ ده ساله‌ام چه بگویم...؟!

وحید قرایی
وحید قرایی

وقتی از تعدادی آدم اهل علم و تحصیلكرده كه روزهای موفقی را در كار و شغل خود می گذرانند پرسیدم اگر با ده سالگی خود مواجه شوید چه می گویید ، حرفهای جالب توجهی گفتند كه شاید انتظارش را نداشتم…اول خودم نوشتم و بعد بقیه…

مثل همان روزهای دلتنگیِ همیشگی، ماشین را پارک می‌کنم کنار خیابان و راهم را می‌کشم به داخل کوچه‌ای که مهمترین روزهای زندگی‌ام را آنجا گذرانده‌ام... مدرسه، دانشگاه، ازدواج، رفتن همیشگی پدر و خیلی روزهای دیگر...اما انگار اوضاع این بار با همیشه به شکل عجیبی فرق می‌کند. خانه‌ها همان خانه‌های چند سال پیش و آدم‌ها هم همان‌ها که خیلی‌هایشان یا دیگر نیستند و یا سال‌هاست که ندیده‌ام. من را که می‌بینند یا نمی‌شناسند و یا با شک نگاهم می‌کنند.

حسی شبیه به ترس وجودم را پر کرده. سعی می‌کنم مثل یک غریبه سرم را پایین بیندازم و از کوچه سریع‌تر رد شوم تا با کسی چشم در چشم نشوم... در همین عبورِ مشوَش، ناگهان خودم را می‌بینم... خود ده دوازده ساله‌ام که از خانه قدیممان بیرون می‌آید ... زنبیل قرمز رنگی در دست و انگار که می‌روم تا از نانوایی خیابان کناری نان بگیرم...

سرگیجه می‌گیرم، هول می‌شوم. چه اتفاقی افتاده؟ اول می‌خواهم بروم جلوی خودم را بگیرم و با خود بچگی‌ام حرف بزنم؛ اما گویی پاهایم قفل می‌شود. چه می‌توانم بگویم...؟ ده دوازده سالگی‌ام مثل یک فیلم از ذهنم می‌گذرد. جنگ تازه تمام شده و من در دوره راهنمایی درس می‌خوانم. هنوز توی مدرسه همه شبیه هم هستند با سرهای تراشیده. پولدار و کم‌پول تقریباً مثل هم لباس می‌پوشند و وسایل مدرسه‌شان خیلی فرق ندارد. کیف و کلاسوری و نوشت‌افزاری...تلویزیون هنوز ساعات محدودی برنامه پخش می‌کند و در خیابان‌ها از ماشین‌های آن‌چنانی خبری نیست. هنوز کسی با گوشی هوشمندش ور نمی‌رود و همه به چشم هم می‌آیند. نگاه‌ها پر از امید است. امید به‌روشنی آینده...

دکتر بشوم یا مهندس؟ خلبانی هم هنوز فانتزی کلاس انشاء و نویسنده و ستاره‌شناس شدن یک آرزوی بیان نشده... حالا اما منِ چهل و چند ساله از این روزها چه بگویم برای منِ ده دوازده ساله. با خودم مزه مزه می‌کنم حرف‌هایم را تا شیرین‌ترین‌ها را بگویم اما تلخ‌ها چه؟ تردید و استرس این روزها را چه؟ امیدهای دور شده را چه...؟ حرف‌هایم برایم شیرین خواهد بود؟ منِ الان برایش جذابیتی خواهد داشت؟

می‌ترسم از گفتن... راهم را ادامه می‌دهم با سرعتی بیشتر... همان بهتر که در رویاهای ده دوازده سالگی غرق بماند و فکر کند بزرگ شدن تحفۀ ارزشمند روزگار و پر از اتفاقات شیرین است... بگذار فکر کند همه چیز روزبه‌روز بهتر می‌شود و حال خودش و دیگران هم... بگذار فکر کند تا ابد همه آن‌ها را که دوست دارد در کنارش می‌مانند...

بگذار با همان امیدهای در سر، صف طولانی نانوایی را به انتظار بایستد و به روشنای فردا فکر کند...

با نت‌های سیاه هم می‌توان رقصید

مژگان پیرایش
مژگان پیرایش

مثل بی‌شمار دفعاتی که دلم گرفته لباس می‌پوشم سوار ماشین می‌شوم و باز سراغ محلۀ بچگی‌هایم می‌روم؛ نمی‌دانم آنجا چه جا گذاشته‌ام که هربار این‌طور به سویش بازمی‌گردم. ماشین را کنار پارک کوچکی که بهترین خاطرات چهارشنبه‌سوری‌هایم آنجا رقم خورده می‌گذارم. با خودم زمزمه می‌کنم:

از شاخه‌ها آویزان

کودکانه تاب می‌خورم

بزرگ شده‌ام و می‌دانم

با نت‌های سیاه هم

می‌توان رقصید

از کنار دبستانم به سمت کوچه‌مان که می‌روم غرق خاطرات سوار دوچرخه قرمزم مسیر تا مدرسه را دور دور می‌زنم. اشکِ حلقه‌زده در چشمم مسیر را تار می‌کند، کمی سرم گیج می‌رود، می‌خواهم به درختی تکیه کنم که دختر بچه‌ای دستم را می‌گیرد، جا می‌خورم، ظهر است و بسیار گرم، هیچ‌کس نیست، دختربچه چشمک ناشیانه‌ای -مثل همان روزها- می‌زند و می‌گوید: بقیه بچه‌ها نیستند که نیستند، من که هستم، یک‌بار کوتاه بیا، و بیا برویم زنگِ در خانه‌ای را بزنیم و فرار کنیم، باور کن خیلی حس خوبی دارد. در چشمانش شیطنت برق می‌زند. باز مثل همان روزها فاز آدم‌بزرگ‌ها را می‌گیرم. می‌گویم: ظهر است، شاید پیرمرد و پیرزنی در خانه خواب باشند و ته دلم دنبال می‌گردم تا ببینم واقعاً می‌ترسم یا دلیلش همان است که می‌گویم یا اصلاً چه چیزی دلم می‌خواهد؟ کوتاه نمی‌آید و همین‌طور که به سمت خانه قدیمی‌مان قدم می‌زنیم هرچه بهانه می‌آورم باز اصرار می‌کند. حرفش کمی ذهنم را قلقلک داده، دور و برم را نگاه می‌کنم تا سر کوچه فقط یکی دوتا ماشین پارک است، جایی برای پنهان شدن نیست. می‌گویم دلت را یک دله کن، همۀ کارهایی را که دوست داری انجام بده، نترس. می‌گوید اما حالا که دیگر آن قدیمی‌ها نیستند همه رفته‌اند دیر شده، زنگ کدام خانه را بزنم؟ می‌گویم: فرقی ندارد، فقط بزن؛ و پیش از آنکه حرفم تمام شود مثل آن موقع‌ها کلید را در قفل خانه‌مان می‌چرخاند و می‌رود؛ و من زنگ خانه‌ای را بی‌هدف، زده-نزده، بی‌توجه به صداهای پشت سرم لبخند می‌زنم و به سمت پارک و ماشینم می‌دوم.

می‌بوسمش، می‌خندد، من اشک می‌ریزم

دکتر فرشته حری
دکتر فرشته حری

دیشب خوابى دیدم، كمى عجیب و حدوداً غریب!

مه غلیظى جلوى دیدگانم را گرفته بود. این وسط اما، گویى چهره‌ای دیدم، چهره‌ای آشنا. سعى كردم راهم را از میان تاریكى و مه پیدا كنم، جلو رفتم، تاریكى، سرما و ترس تنها ماندن در آنجا. شاید هر آنكه هست بداند راه را.

كودكى دیدم، موهاى قهوه‌ای، كمى فر خورده، زیبا؛

چشمان درشت، كمى روشن،

قدى بلند، براى ده ساله‌ها:

چشمانش می‌درخشید، بر لب‌هایش خنده بود، دنیا را گویى فتح كرده بود. آه كه چقدر آشنا می‌زند قیافه‌اش غرورى زیبا داشت، در میان چشمانش نگریستم و قلبش را دیدم، هر جاى قلبش علامتى بود، نه زیاد، بیشترش خالى بود، غم از دست دادنى دیدم و واى كه دخترك ده ساله را عاشقى كوچك یافتم.

به من لبخند زد، او مرا می‌شناسد؟!

خدایا مرا چه می‌شود كه به یاد نمی‌آورم او را؟

جلو آمد و دستان یخ زده‌ام را گرفت، مرا با خود برد، نیمكتى بود در میان برگ‌های زرد پاییزِ تازه گذر كرده.

سرد بود، كمى، اما او پیراهن كوتاه تابستانى به تن داشت، از آن چهارخانه ریزهاى خارجى كه در كودكى داشتیم،

پاهاى عریان، سنش را پرسیدم، كلاس چهارم! ده ساله، یاد ده سالگیه خودم افتادم كه همین‌گونه قدبلند و زیبا بودم،

عجب، چه شباهتى، حالا من با بغض دستش را گرفته بودم، دخترك بهت زده نگاهم می‌کرد، تازه شناختمش!

نگاهش كردم و در حالی که اشک‌هایم می‌ریخت گفتم: همه‌جا را درست رفتى مگر همین یك جا كه اكنون در قلبت نهفته‌ای!

باز نگاهم كرد، حالا در نگاهش ترس كوچكى هم موج می‌زد، چقدر زیبا بود، آرى بی‌شک زیبا بود، قطره اشكى از چشمان درشت زیبایش بر گونه‌اش غلطید.

گفتم، من مسافرم، آینده را هم می‌بینم، فال هم می‌گیرم، تو را دیدم گفتم تا برایت قصه‌ای بگویم.

قصه‌ای از حالا تا ٣٠ سال و اندى بعد!

نه نه، قصه‌ام باید كوتاه باشد.

گفتم می‌دانم حافظ می‌خوانی، گفت بلى

گفتم می‌دانم تست هوش می‌زنی، گفت بلى. گفتم می‌دانم سال آینده امتحان نهایى، همه را ٢٠ می‌آوری! نگاهم كرد، گفتم می‌دانم براى راهنمایى مدرسه‌ات را انتخاب کرده‌ای، خنده‌ای كرد و گفت بلى. گفتم می‌دانم به آن‌ها كه در مورد مدرسه‌ات حرف می‌زنند در دلت می‌خندی، چشمان شیطانش درخشیدند و لب‌هایش كمى خندیدند، گفتم دوبار از خوشحالى به هواخواهی پرید، گفت می‌دانم! گفتم اما بار سومش به آن شیرینى نیست. فقط نگاهم كرد.

سال آینده وقتى اسمت را میان بچه‌های تیزهوشان ببینى به هواخواهی پرید از خوشحالى.

اما بگذار برایت بگویم، اینكه بهترین است و یا نه؟! نمی‌دانم عزیزكم، بی‌شک زیباتر هم داریم، عشق، آنچه تو برایش جان می‌دهی و گوش فلك بدهكار نیست!

گفتم خانه بابابزرگ هنوز كلى میوه دارد؟ گفت آرى

انگور، سیب، گیلاس، گفتم مگر درخت گیلاس را با پسرخاله نشكوندین؟ نگاهم كرد؟! اوه، انگار از زمان او جلوتر رفته بودم.

بغلش كردم و اشك ریختم، بار دوم كد ٧٩٢، فاصله كرمان تا شیراز، كد آن سال پزشكى شیراز، سال وفات دوستمان، حضرت حافظ.

آن روز هم در خیابان روزنامه به دست به هواخواهی پرید؛ و آقاى صافى زاده، معلم فیزیك، با تو خوشحال خواهد بود، شوهرخاله‌ات هم خوشحال خواهد بود، او زود خواهد رفت و شما توان دیدن خرد شدن عروسك یك ساله و مرجان سه ساله‌اش را نخواهید داشت.

و بار سوم كه به هوا می‌پری و در میان گریه می‌خندی به خاطر تغییر رأی دادگاه به نفع توست، تویى كه گناهى ندارى.

باز هم هق‌هق‌کنان بغلش كردم.

آه راستى مامانم كجاست، دویدم به سوى خانه پدربزرگم، مادرم را دیدم كه مانند فرشته‌ای همیشه خودش را فناى ما كرده بود، مانند همیشه پیشانى و دست‌هایش را بوسیدم، انگار مرا می‌شناخت: مادر كمى مراقب خودت باش، با دو طفل بمانند عروسكت از زندگى لذت ببر، مادر مگذار صورتت این همه چین بیفتد، مادر غصه رگ‌های قلب را می‌بندد، مادركم گور باباى همه. مادر سال‌ها بعد مرا به آن دیوانه مده و باز هق‌هق گریه.

آه خواهر كوچولوى ملوسم را دیدم و سیر بوسیدم.

از خانه بیرون آمدم، دست دخترك در دستم.

ما هرگز شیطنت نكرده بودیم كه من بخواهم در خانه‌ای را بزنم و فرار كنم، او هم بلد نبود.

گفتم: هرقدر در دانش و خیرخواهى قدرتمند شوى، دو چیز را كم خواهى داشت، چاپلوسى و دزدیگرى و البته كه دزدى دست در جیب مردم كردن نیست.

سرش را در بغل گرفتم، آرام گفتم فلانى، فلان همکلاسی‌هایت، دوستت دارند، فقط بدان.

عقل سالم در بدن سالم است، بدان و انتخاب كن. و یا اصلاً انتخاب نكن.

هر چه از خدا بخواهى به تو می‌دهد جز پول، چون تا بیاد دارم خوانده‌ای:

الهى منعمم گردان به درویشى و خرسندى.

و جز عشق چون آن‌وقت كه باید بدان دست بیازى پسش می‌زنی. به خاطر هیچ و پوچ

رها كن دختر، رها

مجنگ، بجنگى یا نه پلیدى برنده است چه اكثریت پلیدند و تو تنها نمی‌توانی.

پس باز هم رهایشان كن...

زندگى سخت خواهد بود عشق من، كه اگر سخت نباشد زندگى نیست، آن‌ها هم كه حتى در شعر گفتنشان می‌خواهند خودبرترى را القا كنند، بیچارگانى بیش نیستند، دنیا عادل نیست، اما خدا عادل است.

باز هم زندگى سخت است و اسف‌بار اینكه تو درك عمیقى از بودن دارى پس خودت را آماده كن. بدتر اینكه تو اصلی‌ترین مهره كه پدر باشد را از دست داده‌ای.

اما جایى اشك ریختن بر او را فراموش كن، اجازه مده نبود او را براى آزارت بكار ببرند، آن شیطان مطلق كه زمانى بسیار به تو نزدیك خواهد شد، سعى كن فرار كنى …

نصیحت فراوان است دختر ده ساله من، تو همان خواهى بود كه هستى، قضاوتت خواهند كرد.

ببین و بگذر، خداوند هفت آسمان با توست، همیشه، هر رمان.

می‌بوسمش می‌خندد اما من اشك می‌ریزم كه باید آن‌همه ناكامى كه حق او نیست ببیند.

ماندن و ساختن در کدام معنا؟

علی جلال کمالی
علی جلال کمالی

...من این‌جا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد‌آهنگ است

بیا ره‌توشه برداریم

قدم در راهِ بی‌برگشت بگذاریم...۱

رفیقانم همه رفتند هر یاری به اقصایی...۲

موضوع مهاجرت سال‌ها است که در کشور ما محل بحث بوده است. این‌که ما در چه وضعیتی گرفتار آمده‌ایم که حدود ده درصدِ مردمانِ سرزمینمان در خارج از مرزهای ایران زندگی می‌کنند و بخشی از آنان در هنگام تصمیم به مهاجرت این عبارت را بارها در ذهن خود تکرار کرده‌اند؛ «کجا؟ هرجا که این‌جا نیست»۳ تأسف‌بار است و با بررسی آن می‌توان دریافت که انتخاب و ترجیحِ رفتن بر ماندن، فارغ از این‌که یک تصمیم شخصی و مورد احترام است؛ قابل درک و موجه نیز هست، اما موضوع این یادداشت نیست.

به این مطلب اشاره کردم تا بیان کنم این جستار نقدی بر انتخابِ نماندن بر ماندن نیست و مهاجرت کنندگان از شمول سازندگان آینده‌ی میهن خارج نیستند.

همیشه این امیدواری وجود دارد، کسانی که خواسته و یا ناخواسته جلای وطن نموده‌اند، چه بازگردند و چه بازنگردند، در پی‌ریزی ساختارهای نوِ اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی نقش بسزایی ایفا خواهند کرد.

دانش زبانی و معانی مختلف کلمات

در همۀ پدیده‌ها ازجمله فکر و اندیشه سر و کار ما با کلمات است. کلماتی که همیشه دربرگیرنده‌ی معانی مختلف و متفاوت‌اند.

تأمل در زبان توجه ما را به ارتباطات پیچیده‌ای که در معانی مختلف کلمات وجود دارد جلب می‌کند. به فرایندها و مسیرهایی که یک کلمه را در تاریخ پیدایش و تطور خود حامل معانی مختلف کرده است.

ماندن

در فرهنگ لغات فارسی این معانی برای «ماندن» آمده است.

اقامت گزیدن، ماندگار شدن، توقف کردن، درجا زدن، فرسوده شدن، کوفته شدن، انتظار کشیدن، درنگ کردن، زنده ماندن، زیستن، عمر کردن، دوام آوردن، شبیه بودن و شباهت داشتن.

آیا «ماندن» برخلاف معنای خودش در حرکت بوده است و در طول تاریخ پیدایش و کاربرد زبان، آبستنِ مفاهیم گونه‌گون و به کلام درنیامده و به تعبیری نیست، شده، به آن‌ها هستی بخشیده است و در زایمان‌هایی مکرر و پی‌در‌پی فرزندانش را با نام‌های متفاوت به دنیای زبانی ما هدیه کرده است؟

ما در خانه و سرزمین خود می‌مانیم، توقف می‌کنیم، کوفته و فرسوده می‌شویم، مانند «ولادیمیر» و «استراگون»۴ انتظار می‌کشیم، درجا می‌زنیم و تباه می‌شویم یا درنگ می‌کنیم، دوام می‌آوریم، می‌زییم و مانند دانه‌ای در خاک خود ریشه می‌کنیم و ماندگار می‌شویم؟

هر دو مسیر ماندن روبروی ما قرار دارند؛ چه فرایندهایی ما را در مسیر دوم قرار خواهند داد؟

ساختن

در مورد واژه‌ی «ساختن» نیز معانی مختلفی در فرهنگ لغت‌ها آمده است.

بنا کردن، پدید آوردن، آراستن، آفریدن، آغازیدن و آغاز نهادن، درست کردن، سازنده بودن، مدارا کردن، سازگار بودن، سازگاری کردن، بر سر مهر بودن، حسن سلوک داشتن، خوش‌رفتاری کردن، هماهنگ بودن، نوازش کردن، ساز زدن، مماشات کردن، تحمل کردن و سازش کردن.

همان‌طور که می‌بینید، در مسیر معنایی «ساختن» نیز به یک دوراهی می‌رسیم.

ما مماشات می‌کنیم، تحمل می‌کنیم و در اصطلاح می‌سوزیم و می‌سازیم، سازش می‌کنیم و تسلیم می‌شویم و یا مدارا می‌کنیم، مهر می‌ورزیم، خوش‌رفتاری می‌کنیم، با حسن سلوک و رفتار یکدیگر را به کلام و نگاه نوازش می‌کنیم، ساز هماهنگی کوک می‌کنیم، می‌آفرینیم، می‌آغازیم، بنا ‌می‌نهیم و میهنمان را با پدیده‌های نو می‌آراییم؟

راه چهارم

از آنچه پیش از این بیان شد، چنین برمی‌آید که دست‌کم در نظر، چهار راه از ترکیب مسیرهای دوگانه‌ی «ماندن» و «ساختن» پیش روی ماست.

راه اول که عبارت است از ماندن، «گودو»‌ای را بیهوده انتظار کشیدن، فرسوده شدن و در نهایت تحمل کردن و سازش کردن و تسلیم شدن و تباه شدن، پیشاپیش شکست خورده است.

راه‌های دوم و سوم، پارادوکسیکال و غیرمنطقی می‌نمایند.

اما راه چهارمی غیر از این سه راه و غیر از سه راهی که اخوان در شعر چاوشی پیش پای ما می‌گذارد؛ وجود دارد.

«ماندن»، دوام آوردن، درنگ کردن، تأمل نمودن و «ساختن» مدارا کردن، مهر ورزیدن، بنا نهادن، دانه‌وار زیستن و از دل همین خاک و در میان ویرانه‌های آن روییدن و دوباره آغازیدن.

ما چگونه می‌توانیم در راه چهارم پای گذاریم و با دیگران نیز همدلی و همراهی داشته باشیم؟

امیدوارم در یادداشت‌های بعدی از طریق پرداختن به مفاهیمی چون گفت‌و‌گو، روایتگری و سایر مفاهیمی که باعث تقویت نهادهای مدنی و همبستگی اجتماعی می‌شوند، به پاسخ این پرسش بپردازم.

پی‌نوشت:

۱. از شعر چاوشی، اخوان ثالث (م.امید)

۲. سعدی

۳. از شعر چاوشی، اخوان ثالث (م.امید)

۴. شخصیت‌های اصلی نمایش‌نامۀ در انتظار گودو اثر ساموئل بکت